فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا فرشته کوچولوی مامان و بابا آندیا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

❤ آنـــــــدیا فرشـــــته کوچک مـــــن ❤

کودکم ....کودک بمان

کودکم کودک بمان دنیا بزرگت میکند بره باشی یا نباشی گرگ گرگت میکند کودکم کودک بمان دنیا مداد رنگی است بهترین نقاش باشی باز رنگت میکند کودکم کودک بمان دنیا دلت را میزند سخت بی رحم است میدانم که سنگت میکند   ولی تو اینروزها حسابی برای بزرگ شدن عجله داری و هی پا تو کفش من میکنی مثلا همین چند شب گذشته وقتی من سر کار بودم  رفتی سراغ کادو سالگرد ازدواجم و اون چکمه ها رو پوشیدی و از بابا خواستی چند تا عکس ازت بگیره اونم با تلگرام واسم فرستاد و من در حین شیفت وقتی چشمم به اون عکسها  افتاد آی ی ی ی ی حالی کردم خستگیم رفت که رفت وااااااای خدااااا هلاک این فیگوراتم من... ...
22 دی 1395

10 سااال گذشت.....

10سال گذشت ... 10 سال از سنگین تر شدن  تپش های خطوط قرمز جسمیم گذشت ... 10 سال از بزگ شدن ناگهانی روح سرگردان بی دغدغه ام گذشت ... 10سال از رفتارهای خام نیم پز شده فعلی ام گذشت ... باورم نمیشود که فقط 10سال گذشت ... چقدر کشدار گذشت،کشدارتر از یک قطعه پیتزای داغ ... گویی یک 10ساله ی 40 ساله گذشت ...           با هم بودن ما 10 ساله شد......     امسال برخلاف سالهای گذشته برای جشن سالگرد ازدواجمون هیچ حسی برای انجام هیچ ایده  نداشتم....حسابی در گیر کار و شیفت بودم... اما از آنجاییکه آندیا عاشق کیک و شمع و مراسم های اینجووریه....نخواستم خالی از اینه...
20 دی 1395

دخترم زود بزرگ نشو.....

بهانه من عزیز تر از جانم زود بزرگ نشو مادر کودکیت را بی حساب میخواهم . در پناهش جوانیم را....... زود بزرگ نشو فرزندم قهقه بزن جیغ بکش گریه کن لوس شو بچگی کن ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ... آنسوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم.هر چه جلوتر میروی همه چیز تند تر از تو قدم بر میدارد . حالا هنوز دنیا به به پای تو نمیرسد از پاکی . الهی هرگز هم همقدمش نشوی هر گز ... همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش... یک قدم دو قدم ... ولی زود بزرگ نشو مادر. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک میشود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نحواهی داشت . آنسوی...
15 دی 1395

روز بی چتر....

چند روز پیش باران بارید...ریز و نم نم ....هوا بهاری بود نه زمستانی..زیر آن بارش نرم . مادری بود و دخترکی که لباسش کم بود برای رسیدن به خانه چاره ایی نبود باید خیابان یکطرفه را بالا میرفتند... هر دوشان شاید خیس آب آسمان میشدند مادر دلش میلرزید وقتی به پاهای لرزان کودکش فکر میکرد در خیابان تنها و بی چتر...... ناگهان دری از جنس نور برایشان باز شد..دری که شاید بیشتر هم باز بود اما دیدنش پشت ان ابرهای نمدار وسنگین همیشه کار مشکلی ست.. بخصوص که وقتی ابرهای تیره سینه ها را هم گرفته باشد آنروز مادر و دختر زیر باران آواز خواندند و پا کوبیدند..از روی چاله های آب پریدند.. و اجازه دادند که باران&...
7 دی 1395
1